خلاصه داستان :
آیما دختریه که خیلی سختی کشیده ،خیلی حرف شنیده، که باعث شده از جامعه دور بمونه…
اون برای خوشحال کردن خانوادش هر کاری می کنه که این باعث تغییر زندگیش می شه…
این بین احساسات آیما هم هست، آیما عاشقه… حالا واقعا آیما عاشقه یا این احساس رو با عشق اشتباه گرفته؟!
حالا ببینیم روزگار میخواد با آیمای ما چیکار کنه؟
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان" target="_blank">رمان :
منم بدون هیچ حرفی نشستم و خودشم با فاصله کنارم نشست..
دستام رو تو هم گره زدم و به رو به روم خیره شدم و منتظر شدم تا شروع کنه..
_ نمی دونم از کجا شروع کنم ؟ ولی تا من یادمه همیشه شنونده خوبی بودی و الان ازت خواهش دارم حرفام رو گوش کن ..
واسم سوال بود چرا من؟! واسه همین پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ چرا من؟
برگشت طرفم لبخند کم جونی زد و گفت:
_ گفتم که چون شنونده خوبی هستی ولی دلیل اصلیم رو خودت می فهمی فقط الان بزار واست حرف بزنم..
کنجکاو بودم دلیل این کارش رو بدون واسه همین سکوت کردم و چیزی نگفتم..
_ یادمه اولین بارکه دیدمش به خاطر زیبایش چند لحظه بدون اینه نگام ازش بردارم بهش خیره شدم فکر کنم اون لحظه حتی نفس کشیدنم فراموش کردم..چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام..تو همین باشگاه بود دیدمش ،واسه کار اومده بود..تو دلم دعا می کردم استخدام بشه ..اون لحظه مثل بچه هایی شده بودم که از خدا می خوان مامانشون واسشون اون چیز مورد علاقشون رو بخره.. وقتی فهمیدم استخدام شده خیلی خوشحال شدم رو ابرا پرواز می کردم..یه سال از اون روز می گذشت هر روز می دیدمش..شده بود واسم یه عروسک دست نیافتنی که فقط می تونستم از دور ببینمش ..چون هیچ وقت به من توجه ای نداشت ولی تا چند وقت قبل احساس خطر کردم.. احساس می کردم دارم از دستش می دم..
مکثی کرد صداش غم عجیبی داشت..این غم رو می تونستم درک کنم غم از دست دادن کسی که خیلی دوسش داری خیلی سخته..